«پروفسور پرسیکوف» که همهی عمر خود را صرف تحقیق دربارهی جانوران کرده است، تصادفا پی میبرد که یک اشعهی خاص سبب رشد غیرمتعارف آمیبها و تخم جانورانِ دوزیست میشود.
این کوتاهترین توضیحی است که میتوان در مورد داستان تخم مرغ های شوم اثر میخائیل بولگاکوف ارائه کرد.
من میخواهم از پنجرهی همین توضیح کوتاه به آخرین ساخته ی سینمایی برزو نیک نژاد -دوزیست- نگاهی بیندازم.
این فیلم بعد از «ناخواسته» (اولین ساخته سینمایی کارگردانش) شاید شخصیترین فیلم برزو نیک نژاد باشد. فیلمی که از دل کارنامهی پر رنگ و لعاب کمدیهای پر مخاطب سینمایی-تلویزیونی، دست روی موضوعی سرد و نزدیکتر به اجتماع امروز و آدمهایش میگذارد.
فیلم داستان آدمهایی است که میکوشند هر طور که شده گلیمشان را از آب کدر اجتماع بیرون بکشند و بالطبع به دلیل هزار بستر نادرست، درگیر زیر و رو کشیدنها و زیرآبی رفتنهایی میشوند که مانند متاستازی سهمگین، دوزیست در بدنهی جامعه تکثیر میکند.
اینجا فیلمساز انتخاب کرده که به دل دوزیستان بزند شاید فارغ از هر گونه نگاه اجتماعی به بسترهای نامناسبشان، حال آنکه طبق نظر پروفسور پرسیکوف احتمالا اشعهای خاص (بستر اجتماعی) باید باب این تکثیر را فراهم کرده باشد که نمیتوان بیتفاوت از کنارش گذشت.
این گذشتن، مشکل اساسی فیلم است که نه به ما اجازه میدهد شخصیتها را به درستی دنبال کنیم و با آنها سمپات شویم و نه به فیلمساز این امکان را میدهد که فرم، قاب، نور، رنگ و چندین مسئلهی مهم دیگر را برای فیلم خودش به درستی انتخاب کند. (مثالهای زیادی برای انتخابهای نادرست کارگردان وجود دارد که من صرفا به استفادهی زیاد و بی معنی قابهای بسته اشاره میکنم، آنچنان که قابهای بازتر برای دوربین و مخاطب از سکه میافتد و قابهای بسته هم دیگر نقش خود را نمیتوانند به خوبی ایفا کنند.)
وقتی صحبت از روابط میشود و فیلمساز ادعا میکند که «این روزها جامعه با روابط بین افرادش معنا میشود» باید این را در نظر بگیرد که مخاطب در بستر درست حتی با یک قاتل بالفطره هم میتواند همذات پنداری کند و دوستش داشته باشد. شاید به او حق هم بدهد. اما در دوزیست، ما انگیزهی شخصیت ها را از دروغ، خودکشی، دزدی، خیانت، نارفیقی و مسائلی که مطرح میکند بدرستی درک و هضم نمیکنیم چرا که روابط به دیالوگهای بیریشهای ختم میشوند که با بازی نسبتا خوب بازیگران صرفا زیبا بزک شدهاند.
این نبود بستر مناسب برای ریشه دادن شخصیتها زمان و انرژی زیادی را از مخاطب میگیرد تا بتواند با آنها سمپات شود. به همین دلیل مهندسی فیلمنامه آنگونه که روی کاغذ آمده از لحاظ بصری اتفاق نمیافتد و تغییرات ناگهانی شخصیتها به خصوص حمید (هادی حجازی فر) و مریم (الهام اخوان) در پایان بندی فیلم ابدا باورپذیر نیست.
در ابتدای فیلم پلانهایی شبیه فیلمهای مسعود کیمیایی میبینیم. سه رفیق، هماهنگی، دزدی، صحبت از گردن گیریهای لمپنانه و شعاری در یک سو، و فراری اخته و بی جزئیات از سویی دیگر. پس از آن ما انتظار داریم فیلم به همان فضا متعهد بماند چرا که عجز شخصیت احتمالا قرار است ما را با خود تا دستیابیاش به پول برای گره گشاییهای بعدی همراه کند اما خبری از این حرف ها نیست. دختری با ورودش به این جمع بازی را تغییر میدهد. دوربین کارگردان را بدست میگیرد و تا عمق دغدغههایش میبرد و باقی افراد هم اعتمادها و ارزشهایشان را در ارتباط با گذشته و حال دختر از نو تعریف میکنند.
در این میان کارگردان آنقدر در قابهای بسته دختر را معصومانه و دلسوزانه به محیط پیرامونش گره میزند و دست و پا زدنهای عطا (جواد عزتی) را برای نجات دختر نشانمان میدهد که کمکم باورمان میشود یک عشق زیبا در حال شکل گیری است. بیش از این، باور ما را هم با خرده قصهها به آن سمت میبرد که ذات خراب غورباقه بدلیل زیرآبی رفتن مدامش (دیالوگ فیلم)، بیرون از این عاشقانگی است و هنوز به این دو نفر سرایت نکرده که متاسفانه با یک پایان بندی عجیب، لحظه ی آخر دختر را هم به ورطهی دوزیستان میکشاند. اینجاست که فیلم ما را با دستهایی خالی در برهوت بی آب و علفی رها میکند. درست جایی که مخاطب به شرافت دختر (مریم) برای فروش دستبندش به جبران زحمت های عطا و اطرافیانش دل میبندد، او با پسر عموی عطا (حمید) در حالی که پولهای گاوصندوق همسایه (مانی حقیقی) را دزدیدند، با چمدانی در دست فرار میکنند.
اینطور میشود که در نهایت فیلم شیادانه به خودش هم پایبند نمیماند و مخاطب را هم پس میزند.
پوریا غرقابی
بدون دیدگاه